او یک اسلیترینی است [P5]
عرر سلام به پنج نفری که دنبالم میکنن!...ببخشید چند روزی نبودم ولی خب دیگه الان پارت پنجم رو میزارم ...
.
.
.
سالن بزرگ
وایلت ویو:
توی سالن بزرگ بودیم خب آره کنار قطار چند کلمه ای با هری حرف زدم...چون مجبور بودم و فلاااان وگرنه زیاد از هری خوشم نمی اومد
بگذریم
کنار امیلی،دوست صمیمیم نشسته ام و دارم شامم رو میخورم که این نگاه مالفوی عوضی داره میره رو اعصابم!
دلم میخواد بکشمش-
امیلی : اوی ویلو اصلا به حرفم گوش میدی؟!
وایلت : آره معلومه دیگه. داشتی چی میگفتی؟
امیلی : آهان خب من میدونی تازگیا شنیدو به مالفوی سیلی زدی!واقعا کارت احمقانه بود مثلا باید با هم گروهیت مهربون با-
وایلت: امیلی لطفا ادامه نده!
امیلی : اوکی وایلت نمیخواستم ناراحتت کنم!
بعدش که منو امیلی در سکوت غذامون رو خوردیم ولی بازم نگاه این مالفوی روی مخمهههه!!بعد از این که شامموت رو خوردیم و حرف های دامبلدور تموم شد منو امیلی رفتیم سمت خوابگاه که توی سالن اسلیترینی دراکو رو دیدم.
نگاهش خیلی سنگین بود منم عصبی بودم کلا!یعنی خب همیشه عصبیم...
وایلت: هوی چته نگاه میکنی مالفوی!
دراکو: دنبال درد سری وایلت؟ [میدونم دراکو صد در صد اسم کوچیک وایلت رو صدا نمیکنه ولی خب اسم خانوادگی وایلت رو یادم نمیاد باید برم دوباره رمان رو خودم از اول بخونم.]
اومدم جواب بدم که امیلی دستمو کشید و دوتایی رفتیم سمت خوابگاه
وقتی رفتیم تو خوابگاه من فقط سریع ی تیشرت و شلوار لگ پوشیدم خودمو انداختم رو تخت و پتومو بغل کردم و سعی کردم بخوابم که...
امیلی گفت: واقعا مشکلت با اون دراکوی بدبخت چیه؟
وایلت: مگه نمیبینی داره اذیتم میکنه امیلی!؟
امیلی جواب نداد فقط سری تکان داد و بعد از چند دقیقه منم خوابم برد...
.
.
.
سالن بزرگ
وایلت ویو:
توی سالن بزرگ بودیم خب آره کنار قطار چند کلمه ای با هری حرف زدم...چون مجبور بودم و فلاااان وگرنه زیاد از هری خوشم نمی اومد
بگذریم
کنار امیلی،دوست صمیمیم نشسته ام و دارم شامم رو میخورم که این نگاه مالفوی عوضی داره میره رو اعصابم!
دلم میخواد بکشمش-
امیلی : اوی ویلو اصلا به حرفم گوش میدی؟!
وایلت : آره معلومه دیگه. داشتی چی میگفتی؟
امیلی : آهان خب من میدونی تازگیا شنیدو به مالفوی سیلی زدی!واقعا کارت احمقانه بود مثلا باید با هم گروهیت مهربون با-
وایلت: امیلی لطفا ادامه نده!
امیلی : اوکی وایلت نمیخواستم ناراحتت کنم!
بعدش که منو امیلی در سکوت غذامون رو خوردیم ولی بازم نگاه این مالفوی روی مخمهههه!!بعد از این که شامموت رو خوردیم و حرف های دامبلدور تموم شد منو امیلی رفتیم سمت خوابگاه که توی سالن اسلیترینی دراکو رو دیدم.
نگاهش خیلی سنگین بود منم عصبی بودم کلا!یعنی خب همیشه عصبیم...
وایلت: هوی چته نگاه میکنی مالفوی!
دراکو: دنبال درد سری وایلت؟ [میدونم دراکو صد در صد اسم کوچیک وایلت رو صدا نمیکنه ولی خب اسم خانوادگی وایلت رو یادم نمیاد باید برم دوباره رمان رو خودم از اول بخونم.]
اومدم جواب بدم که امیلی دستمو کشید و دوتایی رفتیم سمت خوابگاه
وقتی رفتیم تو خوابگاه من فقط سریع ی تیشرت و شلوار لگ پوشیدم خودمو انداختم رو تخت و پتومو بغل کردم و سعی کردم بخوابم که...
امیلی گفت: واقعا مشکلت با اون دراکوی بدبخت چیه؟
وایلت: مگه نمیبینی داره اذیتم میکنه امیلی!؟
امیلی جواب نداد فقط سری تکان داد و بعد از چند دقیقه منم خوابم برد...
- ۵.۶k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط